معنی کوتاه ‌تر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

تر

تر. [ت َ] (اِ) میخ. وتد. (ناظم الاطباء).

تر. [ت َ] (ص) نقیض خشک باشد. (برهان). آب رسیده. (فرهنگ رشیدی). ضد خشک. (انجمن آرا). آبدار. (آنندراج). چیزی که دارای بلّت باشد. مقابل خشک. نمدار و مرطوب. (ناظم الاطباء). محمد معین درحاشیه ٔ برهان آرد: گورانی تر، خیس. فریزندی و نطنزی و یرنی، تر. سمنانی و سنگسری و لاسگردی و شهمیرزادی و سرخه ای، تر. دزفولی تر، خیس، مرطوب:
گذاره شد از خسروی جوشنش
بخون تر شد آن شهریاری تنش.
دقیقی.
ترّ است زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
چنان تنگ شد روزگار نبرد
گل تر بخوردن گرفت اسب و مرد.
فردوسی.
ز بویش جهانی پر از مشک شد
دو دیده مرا ترّ و لب خشک شد.
فردوسی.
تا نکردی خاک را با آب تر
چون نهی فلغند بر دیوار بر؟
طیان.
گهی ز نوک قلم گنج کن ز خواسته پر
گهی به تیغ زمین کن ز خون دشمن تر.
فرخی.
دریاب که تر میکند از خون جگر
هجران تو از هر مژه دستارچه ای.
ابراهیم بن حسین نسفی.
مرد چون پیر شد جبان گردد
تیر چون تر شود کمان گردد.
سنائی.
دود تیره ز چوب ترباشد.
سنائی.
خط دبیر تر بود خاک کنند بر سرش
خصم تو شد چو آب تر خاک بسر بر آن تری.
خاقانی.
هر کس را جام درخورش ده
از سوخته فرق کن تران را.
خاقانی.
از طمطراق این کره ٔ تر مترس از آنک
باد است کو دهل زن خیل سحاب شد.
خاقانی.
گبر زشت و از گدایان زشت تر
روز سرد و برف و آنگه جامه تر.
مولوی.
هرکه بگوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش همه همچو دف ِ تر شود.
سعدی.
- چشم تر، چشم گریان:
از درون سوزناک و چشم تر
نیمه ای در آتشم نیمی در آب.
سعدی.
- ناخن تر نشدن، مجازاً در بیت ذیل، چیزی نکاستن. بحساب نیاوردن و ارزش بمال بخشیده ننهادن:
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر.
نظامی.
|| بسیار مرطوب. آغشته (بخون و آب):
ز خون دلیران شده خاک تر
بسی کشته افکنده بی پا و سر.
فردوسی.
|| (اصطلاح پزشکی قدیم) ضد خشک، و آن بر دو قسم است: تر بالقوه و تر بالفعل. تر بالقوه آنست که هرگاه از حرارت غریزی منفعل شود تری را در بدن بوجود آرد که نبوده است، و تر بالفعل آنست که تری آن بلمس دریافته شود:
در ایشان گرم و خشک و سرد و تر هست
چنان چون سردترّ و خشک تر هست.
ناصرخسرو.
ترمزاجی مگرد در سقلاب
خشک مغزی مپوی در تاتار.
سنائی.
|| کنایه از بحر، مقابل بَرّ. دریاها:
ز بازارگانان که بر ترّ و خشک
درم دارد و درّ و خوشاب و مشک.
فردوسی.
کسی کو بَرَد بر تر و خشک رنج
ز ماهی درم خواهد ازگاو گنج.
نظامی.
|| تازه و آبدار. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر چیزتازه و آبدار و تازه و سبز و نرم و هر چیز که پلاسیده و پژمرده نشده باشد، مانند گیاه تر و میوه ٔ تر و جز آن. (از ناظم الاطباء). تازه و نورس. که تازه از درخت چیده باشند و هنوز خشک نشده باشد. شاداب و پرطراوت:
بادام ترّ و سیکی و بهمان و باستار
ای خواجه این همه که تو بر میدهی شمار.
رودکی.
و اندر وی خرمای تر باشد سخت نیکو. (حدودالعالم).
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمه ٔ غوش ترا به فندق تر گیر.
عماره.
سرو را سبزقبایی بمیان دربندند
بر سر نرگس تر، سازند از زرّ کلاه.
منوچهری.
نرگس همی در باغ در، چون صورتی در سیم و زر
وآن شاخهای مورْد تر، چون گیسوی پرغالیه.
منوچهری.
بر برگ سپید یاسمین تر
برریخت قرابه ٔمی حمری.
منوچهری.
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بیطعم چو در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
یا گشنیز تر اندر هاون بمالند تا چون مرهم شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و هر بامدادی سی درمسنگ آب کدوی تر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
گلبن مهر تو در باغ دل است
آب از آن گلبن تر بازمگیر.
خاقانی.
گر بهاران شکوفه میوه کند
من شکوفه کنم ز میوه ٔ تر.
خاقانی.
باد مشک آلود گویی سیب تر بر آتش است
کاندروقدری گلاب اصفهان افشانده اند.
خاقانی.
اگرچه طبع جوید میوه ٔ تر
اگرچه میل دارد دل بشکّر.
نظامی.
بسا گل را که نغز و تر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند.
نظامی.
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوه ٔ تر شاد میباش.
نظامی.
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بی خزان سبز و تر است.
مولوی.
هر دم از شاخ زبانم میوه ٔ تر می رسد
بوستانها رسته زآن تخمم که در دل کاشتی.
سعدی.
ورقی کز آن سعدی سخنی بدو نویسی
ورق درخت طوبی است چگونه تر نباشد؟
سعدی.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
سعدی.
کسی کز حلاوت ندارد خبر
هلیله نهد نام خرمای تر.
امیرخسرو.
- تر دادن بر ستور، علف تازه بجای کاه به ستور دادن.
|| آبدار:
کبابی تر بخوردی اول روز
بر او سوده یکی درّ شب افروز
نظامی.
کباب تر به اخگر آنچنان هرگز نمی چسبد
که می چسبد ز خون گرمی بدلهالعل خونخوارت.
صائب (از آنندراج).
|| صاف و پاکیزه. (غیاث اللغات). تازه و لطیف و خرم و ناب و بی غش و دلپسند، از هر جنسی:
فراوان ببار اندرون سیم و زر
چه از مشک و از عنبر و عود تر.
فردوسی.
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر ترّی.
منوچهری.
رخ او هست همچو آتش خشک
لب او هست همچو شکّر تر.
امیرمعزی (از آنندراج).
جگرم خشک شد از بس سخن تر زادن
سخن ترچه کنم زرّ ترم بایستی.
خاقانی.
طبق های کافور با بوی مشک
ز کافور تر بیشتر عود خشک.
نظامی (از آنندراج).
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه ٔ خشک.
نظامی.
باغ دل را سبزو ترّ و تازه بین
پر ز غنچه ٔ ورد و سرو و یاسمین.
مولوی.
چشم او را سرمه ٔ ناز آهوی مشکین کند
ابروَش را وسمه ٔ تر مصرع رنگین کند.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
|| جوان. نوجوان. تازه جوان. محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: اوستایی تورونه، جوان. هندی باستان تارونه، جوان. یونانی ترن، استی تارین، پسربچه.فارسی تر و تازه. پهلوی ترّ. از همین ریشه است، ترانه ٔ فارسی (جوان خوش روی ودوبیتی و سرود) و توله ٔ فارسی (بچه سگ) و توره (شغال). (حاشیه ٔ برهان):
دست و کف ّ پای ترّان پرکلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.
طیان.
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برنای تر
نیست با پیران بدانش مردم برنا قرین.
منوچهری.
پادشاه تازه و ترّ و جوان
همچو شاخ ارغوان بدرود باد.
خاقانی.
عدلش بدل کینه ور گرگ ستمگر
در پرورش بره ٔ تر، مهر شبان داد.
ابن یمین.
|| در فن بلاغت، شعر سلیس را گویند که در وی تعقید نباشد، و مقابل اوست خشک که منافی فصاحت و سلاست بود... (کشاف اصطلاحات الفنون). فصیح. شیوا. نغز. لطیف. دلچسب و تازه و آبدار:
اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان.
سنایی.
... شعر خوش گفتی و چنگ تر زدی. (چهارمقاله).
فرخی را شعری دید تر و عذب. (چهارمقاله).
جگرم خشک شد از بس سخن تر زادن
سخن تر چکنم زرّ ترم بایستی.
خاقانی.
ای عندلیب جانها طاوس بسته زیور
بگشای غنچه ٔ لب بسرای غنه ٔتر.
خاقانی.
شعر تر خاقانی چون در لبت آویزد
گویی که همی آتش با آب درآمیزی.
خاقانی.
چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاقتر.
مولوی.
از هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم.
سعدی.
گیرم که حال غرقه ندانند دوستان
آخر درین سفینه نبینند تر سخن.
سعدی.
سخن این است گو بگوی جواب
هرکه را اندرین سخن نظر است
کج نشین راست گو بده انصاف
با جزالت نگر چگونه تر است.
ابن یمین.
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این دفتر گفتیم و همین باشد.
حافظ (از آنندراج).
|| خوش و دلنشین و شیرین:
چو بر چرم آهو براندود مشک
نوایی تر انگیخت از رود خشک.
نظامی.
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد.
نظامی.
|| لطیف. سلیم:
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
بزهد خشک بسته بار بر دوش.
نظامی.
|| خشمگین. ناراضی:
هست بابات اسپ و ماما خر
تو مشو تر چو خوانمت استر.
سنائی.
به ره چو پیش تو بازآیم و سلام کنم
به خشک پاسخ گویی علیک و تر گردی.
خاقانی
|| کنایه از شخصی است که به اندک چیزی از جا درآید. (برهان). کنایه از اشخاص سبکسار که به اندک چیزی از جای درآیند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || شخصی که در قمار منازعت کند یا آنچه باخته باشد پس گیرد. (برهان). شخصی که در قمار منازعت کندتا آنچه باخته باشد بازگیرد. (آنندراج). کسی که در قمار منازعت کند و یا کسی که باخته ٔ خود را پس گیرد. (ناظم الاطباء). || کنایه از مردم ملوث و مردار و فاسق هم هست. (برهان). مردم ملوث و ناپاک و بی شرم و مردم فاسق. (ناظم الاطباء):
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه تر ماند.
سوزنی.
در عشق تو تر نیامدن شرط است
کآیینه سیه شود چو تر گردد.
خاقانی.
در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک
گردد سیاه روی چو گردد تر آینه.
خاقانی.
این دو سه یاری که تو داری ترند
خشک تر از حلقه ٔ در بر درند.
نظامی.
|| بمعنی خجل و منفعل و ناخوش و بیدماغ، و این مجاز است، و با لفظ آمدن بمعنی خجالت کشیدن، چه در وقت انفعال عرق می آید و با لفظ شدن و کردن نیز مستعمل. تر آوردن متعدی آن. (آنندراج). نادم و شرمنده. (غیاث اللغات). || (اِ) بمعنی توهین و تحقیر. رجوع به ترمنشت شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

تر. [ت َرر] (ع اِ) ناحیه ٔ بین قبل و دبر: بین التر والفر. (دزی ج 1 ص 142).

تر. [ت َ] (پسوند) باید دانست که کلمه ٔ تر که تفضیل است در فارسی با کلمه ای که ملحق او شود در صورت ترکیب افاده ٔ معنی مبالغه کند چون بهتر و بهترین و خوشتر و خوشترین و نوآیین ترین و مانند آن و بتوسط کلمه ٔ «از» در میان او و مفضل ٌعلیه افاده ٔ معنی تفضیل کند، چون فلانی بهتر از فلانی است و در اولیتر و اهمتر و امثال آن محض زایده است چرا که مایلحق خود اسم تفضیل است لیکن چون فارسیان را اعتنا به اصل وضع او نیست بطور کلمات خود کلمه ای بدان ملحق نموده بمعنی مذکور استعمال کنند و این نوعی از تصرفات ایشان بود. (آنندراج). برای تفضیل آمده چون خوشتر و بهتر و بی کلمه ای دیگر مستعمل نشود. (از فرهنگ رشیدی). یکی از حروف اسمی که همیشه در آخر کلمات درمی آید و معنی اکثریت و افضلیت به آنها میدهدمانند سرخ تر یعنی بسیار سرخ و داناتر یعنی بیش از همه دانا و بزرگتر یعنی بسیار بزرگ، و این کلمه از علامات ممیزه ٔ صفت است از اسم یعنی چون در آخر کلمه ای درآید که دارای معنی اسمی و صفتی هر دو باشد آنرا مخصوص بمعنی صفتی میکند یعنی عالم که در اسم و صفت هر دو استعمال میشود ولی چون گوئیم عالمتر تنها دارای معنی صفتی خواهد بود. (ناظم الاطباء). نشانه ٔ صیغه ٔ تفضیلی. در پارسی باستان تره (در اپتره)، اوستایی و هندی باستانی تره، پهلوی تر، کردی تر، استی در و در، گیلکی تر. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند ز سالی فزونتر پرستو؟
رودکی.
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
او باشگونه و تواز او باشگونه تر.
شهید بلخی.
که از ما هر آنکس که جنگی تر است
بهنگام سختی درنگی تر است.
فردوسی.
بدارم ترا هم بسان پدر
وز آن نیز نامی تر و خوبتر.
فردوسی.
بدین منزلت کار دشوارتر
گراینده تر باش و بیدارتر.
فردوسی.
زو دوست ترم هیچکسی نیست وگر هست
آنم که همی گویم پازند قران است.
فرخی.
اگرچند از نامورتر تباری
وگرچند کز بهترین خاندانی.
فرخی.
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.
لبیبی.
زرد و درازتر شد از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربوزه.
لبیبی.
تا دولت ما به رأی و تدبیر وی آراسته تر گردد. (تاریخ بیهقی). بهرچه که ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... که ایشان فاضلترند. (تاریخ بیهقی).
خاصه تر این گروه، کز دل پاک
شیعت مرتضای کرارند.
ناصرخسرو.
خرد زآتش ِ طبعی آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد.
ناصرخسرو.
گفت ای ملعون ندانی که خدا بسیار مثل ترا هلاک کرده از تو بقوت تر و بمال از تو بیشتر؟ (قصص ص 116). اگرچه در کتاب نخستین... فصلی گفته آمده است اینجا بشرح تر یاد کرده آید.
(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اما هیچکس بشعر دوستی تر از طغانشاه بن الب ارسلان نبود. (چهارمقاله).
سرهای سراندازان در پای تو اولیتر
درسینه ٔ جانبازان سودای تو اولیتر.
خاقانی.
نیست برِ مردم صاحبنظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
نخواهم شدن زو جهانگیرتر
نه زو نیز با رای و تدبیرتر.
نظامی.
هرکه او بیدارتر پردردتر
هرکه او آگاه تر رخ زردتر.
مولوی.
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم.
سعدی.
پای بر دیده ٔ سعدی نه اگر بخْرامی
که بصد منزلت از خاک درت خاکتر است.
سعدی.
کس ندیده ست آدمیزاد از تو شیرین تر سخن
شکّر از پستان مادر خورده ای یا شیر را؟
سعدی.
|| گاه صفات بی علامت «تر» بهمین معنی آیند، چون: مِه ْ، کِه ْ، بِه ْ و کم بجای مهتر و کهترو بهتر و کمتر:
مریدان بقوت ز طفلان کم اند
مشایخ چو دیوار مستحکم اند.
سعدی.
|| گاه زاید آید: چنین چیزها از وی آموختند که مهذب تر ومهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی).

تر.[ت َرر] (ع اِ) اسب تاتاری تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اسب متناسب الاعضا و جفاکش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

تر. [ت َ] (اِ) مرغی است کوچک و کم سکون و خوش آواز که بعربی صعوه خوانندش، و به این معنی با زای نقطه دار هم آمده است. (برهان). مرغی است کوچک و کم سکون که بعربی صعوه خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).

تر. [ت َرر] (ع مص) بریده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بریدن چیزی را، لازم است و متعدی. (منتهی الارب) (آنندراج). || بیرون افتادن استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انقطاع استخوان و هر عضوی. (اقرب الموارد).انقطاع و ساقط شدن استخوان. (المنجد). ساقط شدن دست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): تر الوظیف و ساقها؛ ای سقط. (اقرب الموارد). || دور افتادن از شهر خویش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تنها و دور شدن از قوم خویش. (المنجد). || بیرون افتادن هسته از کوبه. (اقرب الموارد). || انداختن شترمرغ مافی البطن خود را. || فربه و باگوشت شدن جسم کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

تر. [ت ُرر] (ع اِ) اصل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). || رشته ٔ راز. (منتهی الارب) (آنندراج). رشته ٔ راز که گلکاران بدان اندازه گیرند. (ناظم الاطباء). الخیط الذی یمد علی البناء فیبنی علیه، فارسی معرب، و هو بالعربیه الامام. (اقرب الموارد) (از المعرب جوالیقی) (از المنجد). || در حال غضب گویند: لأقیمنک علی التر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


کوتاه

کوتاه. (ص) مقابل دراز. (آنندراج). قصیر و کم طول. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کوته. (فرهنگ فارسی معین). با آمدن، بودن، شدن، کردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).اوستا، کوتکه. پهلوی، کوتک (کودک). ارمنی، کوتک (کوچک). (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست.
فردوسی.
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
فردوسی.
کسی را که کوتاه باشد خرد
ز دین نیاکان خود بگذرد.
فردوسی.
بدو گفت ما را جز این راه نیست
به گیتی به از راه کوتاه نیست.
فردوسی.
زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگانی کوتاه باشد. (تاریخ بیهقی). چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته ٔ قوی به دست گرفتی ونیزه ٔ سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی). و رجوع به کوته شود.
- کوتاه بودن دست کسی از چیزی، دسترسی نداشتن بدان. (فرهنگ فارسی معین):
که چون رفتی امروز و چون آمدی
که کوتاه باد از تو دست بدی.
فردوسی.
چو زو درگذشت و پسر شاه بود
بدان را ز بد دست کوتاه بود.
فردوسی.
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود
از او زال را دست کوتاه بود.
فردوسی.
وقت منظر شد و وقت نظر خرگاه است
دست تابستان از روی زمین کوتاه است.
منوچهری.
هم اکنون به خانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است. (تاریخ بیهقی).
تا نباشد ز بدی همچو تو دستش کوتاه
نتواند که کند با تو کسی پای دراز.
سنائی (از فرهنگ فارسی معین).
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
حافظ.
و رجوع به کوتاه دست شود.
- کوتاه بودن زبان، به علت نداشتن حق، دعوی و سخن گفتن نتوانستن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاه زبان و کوته زبان شود.
|| کم ارتفاع. مقابل بلند ومرتفع. (فرهنگ فارسی معین). || پست. (ناظم الاطباء). مقابل بلند:
صدهزارت حجاب در راه است
همتت قاصر است و کوتاه است.
سنائی (حدیقه الحقیقه).
|| نارسا و کوچک، چنانکه جامه بر اندام:
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پاره ای دگرش درفزوده ای.
خاقانی.
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ.
|| کوتاه قد. قصیر. (فرهنگ فارسی معین). پست قامت. (ناظم الاطباء). کله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوته بالا. کوته اندام. قصیرالقامه:
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بد اندیش و کوتاه و دل پر زدرد.
فردوسی.
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوب روی. (گلستان). گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند. (گلستان).
|| موجز. وجیز. ملخص. مختصر. خلاصه:
دگر گفت پپپروشن روان کسی
که کوتاه گوید به معنی بسی.
فردوسی.
به قیصر یکی نامه بایدنبشت
چو خورشید تابان به خرم بهشت
سخنهای کوتاه و معنی بسی
که آن یاد گیرد دل هرکسی.
فردوسی.
این لفظی است کوتاه با معانی بسیار. (تاریخ بیهقی). جواب دادم در این باب سخت کوتاه. (تاریخ بیهقی).
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه.
نظامی.
- کوتاه کردن سخن، ایجاز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاه کردن شود.

فرهنگ معین

تر

نیکو، زیبا، آلوده، ناپاک مانند: تر دامن. [خوانش: (~.) (ص.)]

[په.] (پس.) علامت صفت تفضیلی: بهتر، سپیدتر، درازتر.

فرهنگ عمید

کوتاه

کوچک،
کم‌استمرار،
کم‌ارتفاع،
[مقابلِ بلند] کسی یا چیزی که بلندیش از نوع خود او کمتر باشد،
مختصر،
اندک، کم،
* کوتاه آمدن: (مصدر لازم) [مجاز]
کوتاه شدن،
به کوتاهی پرداختن،
خودداری از دنبال کردن نزاع و مرافعه،
* کوتاه کردن: (مصدر متعدی) از درازی و بلندی چیزی کم کردن، مختصر کردن،

فارسی به عربی

تر

ممطر، رطب

ترکی به فارسی

تر

عرق

معادل ابجد

کوتاه ‌تر

1032

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری